یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم

چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...

بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن

هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت

از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند

طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه

بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم

برای این که اون رو  از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم

هم زمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویران شد ...